ROSHANGARAN ______________________

ROSHANGARAN ______________________

امیرالمؤ منین علی علیه السّلا م می فرمایند:اگر چشم بینا داشته باشید حقیقت را نشانتان داده اند،اگر هدایت می طلبید شما را هدایت کرده اند ، اگر گوش شنوا دارید حق را به گو شتان خواندند...Roshangaran islamic movement
ROSHANGARAN ______________________

ROSHANGARAN ______________________

امیرالمؤ منین علی علیه السّلا م می فرمایند:اگر چشم بینا داشته باشید حقیقت را نشانتان داده اند،اگر هدایت می طلبید شما را هدایت کرده اند ، اگر گوش شنوا دارید حق را به گو شتان خواندند...Roshangaran islamic movement

شبه 140

خلاصه پرسش
خداوند به بندگانش فرموده که مانع وقوع ظلم شوند، اما چرا خودش مانع آن نمی‌شود که ظلمی رخ دهد؟ مگر خود پروردگار نفرموده که آنچه می‌گویید، خود نیز بدان عمل کنید؟
پرسش
خداوند در قرآن کریم می‌فرماید: «لم تقولون ما لا تفعلون، کبر مقتاً عند الله أن تقولوا ما لا تفعلون». بر اساس این آیه نسبت به دفع ظلم به بندگان امر نموده که (به اجماع شیعه و سنی دفع ظلم حتمی واجب است)، اما خود او آن‌را دفع ننموده، و گرنه در خارج ظلمی وجود نمی‌داشت. چگونه ممکن است خداوند خود به کلامی که در قرآن گفته پایبند نباشند؟
پاسخ اجمالی
پروردگار، جهان را بگونه‌ای آفریده که در آن، انسانها در معرض آزمایش قرار گرفته و با اختیارشان سعادت و یا شقاوت را برای خود رقم می‌زنند. علاوه بر آن، خداوند راه درست و نادرست را نیز به آنها نشان داده و در همین راه، ظلم و ستم را گناه دانسته است. اما اگر خدا بخواهد به صورت جبری مانع بروز هر ظلمی شود، با نظام احسن جهان که انسانها در آن  دارای اختیارند، همخوان نخواهد بود. البته با این وجود، خداوند بر حسب مصلحت، مانع برخی ظلم‌ها می‌شود.
در توضیح این مطلب باید گفت:
1. اراده و فعل الهی در یک تقسیم‌بندی به «تکوینی» و «تشریعی» تقسیم می‌شود. «فعل تکوینی» فعلی است که خداوند آن‌را در خارج ایجاد نموده و حالت منتظره‌ای ندارد. اما «فعل تشریعی» فعلی است که خداوند ایجاد اختیاری آن توسط بندگان را اراده نموده، به گونه‌ای که بدون اختیار بندگان - به عنوان جزء العلّة-، آن فعل محقق نمی‌گردد.[1]
2. «وجوب شرعی» برای خداوند بی‌معنا است، به این معنا که وقتی «اختیار بندگان» در موضوع فعل تشریعی لحاظ شده، دیگر ثبوت چنین حکمی برای خداوند معنا نخواهد داشت. پس تنها چیزی که برای خداوند می‌تواند ثابت شود، وجوب عقلی است؛ به این معنا که عقل درک می‌کند خداوند متعال به اقتضای خدا بودنش، فعلی را انجام خواهد داد.[2]
3. خداوند عادل است به این معنا که ظلم و عمل قبیح از او سر نمی‌زند. در نتیجه هر آنچه در عالم محقق می‌شود نمی‌تواند با عنوان «ظلم» و «قبیح» به او نسبت داده شود.[3]
4. شرور به چند دسته تقسیم می‌شوند: بعضی از آنها عدمی‌اند، مانند نابینایی، و بعضی وجودی. شرور وجودی نیز بعضی نسبی‌اند، مانند وجود حیوانات درّنده در محیط زندگی، و بعضی مطلق. شرور وجودی مطلق هم یا برخاسته از اختیار و اراده انسان است یا خیر. شرور عدمی نیازمند علت وجودی نیستند و ایجاد شرور نسبی هم سبب اطلاق «قبیح» بر فعل موجِد نمی‌گردد. شرور مطلق هم اگر منتسب به اختیار و اراده انسان باشند، در این‌ صورت قبیح بودن آنها منتسب به انسان خواهد بود و اگر چنین نباشند، در این‌صورت به عنوان لازمه نظام احسن - و این‌که بدون آنها اصل ایجاد نظام احسن منتفی می‌گردد-، به صورت تبعی متعلق اراده الهی قرار خواهند گرفت. در نتیجه باز هم با عنوان «قبیح» به افعال الهی نسبت داده نمی‌شوند؛ زیرا ایجاد نظام احسن ترجیح داشته و ترک آن قبیح می‌باشد.[4]
6. حسن و قبح افعال گاهی شرعی است و گاهی عقلی. حسن و قبح شرعی، یعنی به جهت تعلق حکم تشریعی الهی به آن، قبیح یا حسن شمرده شده است، مانند وجوب طهارت برای نماز. حسن و قبح عقلی، یعنی عقل انسان فارغ از احکام شرعی، حسن یا قبح عمل را ادراک می‌کند.[5]
7. حسن و قبح افعال به چند صورت قابل تصور است:
الف) این‌که ذاتی برای فعل باشند.
ب) این‌که فعل مقتضی اتصاف به هر یک از آنها باشد.
ج) این‌که فعل لا اقتضاء نسبت به هر کدام از آنها باشد.[6]
حال که این مقدمات روشن گردید، در پاسخ به سؤال مطرح شده می‌گوییم، باید دید مراد از «دفع ظلم» چیست؟ اگر مراد دفع تشریعی باشد - به این معنا که خداوند اراده نموده است بندگان با اختیار خویش مانع از ایجاد ظلم (توسط خود یا دیگران) شوند-[7] در این صورت باید دید آیا «دفع تشریعی ظلم» دارای وجوب عقلی است یا شرعی. اگر دارای وجوب شرعی باشد، در این صورت بر خداوند صدق نخواهد کرد؛ زیرا فعل تشریعی فعلی است که «اختیار بندگان» به عنوان جزء العلة در آن لحاظ گردیده است. اما اگر دارای وجوب عقلی باشد، در این‌صورت بر خداوند هم لازم است ظلم را به صورت تشریعی دفع نماید؛[8] به این معنا که اراده نماید بندگان به صورت اختیاری و ارادی، از ایجاد ظلم در خارج ممانعت نمایند.
اما اگر «دفع تکوینی» مراد باشد، در این صورت باید دید مقصود از «ظلم» چیست. اگر مقصود از آن شرور عدمی باشد، در این‌صورت نیازمند علت وجودی نیستند تا خداوند ملتزم به انجام کاری باشد. اگر مقصود شرور نسبی باشد، در این‌صورت دفع آن لزوم عقلی ندارد - و چه بسا عدم دفع، لزوم داشته باشد-، اگر مقصود شرور مطلقی باشد که به اختیار انسان است، در این‌صورت لازمه چنین دفعی ثبوت جبر در افعال انسان خواهد شد که خلاف فرض و نیز نقض غرض است. اگر هم دفع تکوینی به شرور مطلق غیر اختیاری تعلق گرفته باشد، در این‌صورت باید دید آیا وجود آن شرور لازمه خلقت و نظام احسن است یا خیر. اگر نباشد، خداوند آنها را دفع نموده و می‌نماید؛ اما اگر لازمه نظام احسن باشند، در این‌صورت بر خداوند لازم است آنها را ایجاد نماید، لیکن چون به صورت تبعی مورد اراده الهی قرار می‌گیرند، ایجاد آنها برای او نه تنها قبیح نبوده، بلکه ترک ایجادشان قبیح خواهد بود.
 

[1]. ر. ک: فاضل لنکرانی، محمد، آیة التطهیر رؤیة مبتکرة، ص 92-93، قم، مؤسسه فقهی ائمه اطهار(ع)، چاپ سوم، 1423ق.
[2]. ر. ک: خرازی، سید محسن، بدایة المعارف الالهیة فی شرح عقائد الامامیة، ص 129-131، بیروت، دار المحجة البیضاء، چاپ اول، 1427ق.
[3]. ر. ک: طوسی، محمد بن الحسن، الاقتصاد فیما یتعلق بالاعتقاد، ص 84 به بعد، بیروت، دار الاضواء، چاپ دوم، 1406ق.
[4]. بدایة المعارف الالهیة فی شرح عقائد الامامیة، ص 109 به بعد.
[5]. لاهیجی، فیاض، سرمایه ایمان در اصول اعتقادات، ص 59، تهران، الزهراء، چاپ سوم، 1372ق.
[6]. محمدی، علی، شرح کشف المراد، ص 109، قم، دار الفکر، چاپ چهارم، 1378ش.
[7]. دفع ظلم تشریعی معنای دیگری نیز دارد و آن این است که خداوند در تشریع احکام، عدالت را رعایت نموده و احکامی که ظالمانه هستند، جعل و تشریع ننماید. اگر مقصود سائل این مورد باشد، در این‌صورت پاسخ این خواهد بود که به حکم عقل، خداوند دفع ظلم تشریعی می‌نماید و احکامی که ظالمانه هستند را جعل نکرده و نخواهد کرد.
[8]. یعنی عقل ما درک می‌کند که خداوند چنین خواهد نمود.
www.islamquest.net

شبهه 141

معنای «قساوت قلب» و راه درمان آن چیست؟ آیا بی‌احساس و بی‌عاطفه بودن نشانه‌ای از قساوت قلب‌ است؟
پرسش
 کسی که مدت زیادی است که هیچ عاطفه و احساس ندارد، آیا دچار قساوت قلب شده است، راه درمان آن چیست؟

پاسخ اجمالی
«قساوت قلب»، گاهی در رابطه بین انسان و خدا مشاهده می‌شود که در این صورت، انسانی که متکبر است، قلبش مانند سنگ شده و قلب «انسان سنگ‌دل» با یاد خدا نرم و آرام نمی‌شود، و گاهی این قساوت در روابط اجتماعی میان انسان‌ها به وجود می‌آید که آنها نسبت به گرفتاری‌هایی که برای دیگران پیش می‌آید، احساس هم‌دردی نمی‌کنند و شاید به نوعی صفت بی‌رحمی و درنده‌خویی در آنها شکل می‌گیرد.
برخی از مهم‌ترین عوامل به وجود آورنده قساوت عبارت‌اند از: دوری از یاد خدا، گناه، آرزوهای دراز، ثروت اندوزی، تزیین اعمال به وسیله شیطان، و زیاده‌گویی.
برخی از راه‌کارهای مبارزه با این صفت نکوهیده، به یاد خدا بودن، پیروی از پیامبران الهی، یتیم نوازی، تلاوت قرآن، استغاثه می‌باشد که با لطف و رحمت خدا امید آن می‌رود که قلب انسانها نرم و پاک شود.
پاسخ تفصیلی
«قساوت» از ریشه «قَسَوَ» در لغت به معنای غلظت، شدّت و صلابت است. سنگ سخت یا «حجر قاس» از همین ریشه است.[1] و «قسوة» به معنای رفتن نرمى و دلسوزی از دل‌ها است[2] که قرآن در بیان این مفهوم، گاه مشتقاتی از همین ریشه را مورد استفاده قرار داده و گاه  از عباراتی مانند «بر قلبشان قفل نهاد» بهره جسته است.
«قساوت قلب»، یا همان «سنگ‌دلی»، گاهی در رابطه بین انسان و خدا است که در این صورت دل انسان نسبت به یاد خدا سخت و قسی می‌شود، و گاهی این قساوت بین انسان و دیگر هم‌نوعان و افراد جامعه رخ می‌دهد. و در اصطلاح اخلاق، قلبی قساوت دارد که از دیدن ناراحتی و رنج و مصیبت دیگران متأثر نمی‌شود، و دلش به رحم نمی‌آید.[3]
بی‌گمان منشأ این رذیله اخلاقی، نسبت به خدای متعال تکبر و استکبار بوده، و نسبت به خلق خدا غلبه صفت بی‌رحمی و درندگی است،[4] و بسیاری از افعال نکوهیده؛ مانند ظلم، تجاوز به حقوق دیگران، به داد مظلومان نرسیدن، کمک نکردن به فقرا و نیازمندان و... از این صفت سرچشمه می‌گیرد. این صفت در برابر صفت «رقت قلب»، که مهربانی و نرم خویی است قرار دارد. خدا در قرآن و پیشوایان در سخنان خود بارها به آنانی که سنگ‌دل می‌باشند اخطار داده است:
«فَوَیْلٌ لِلْقاسِیَةِ قُلُوبُهُمْ مِنْ ذِکْرِ اللَّهِ‏»؛ واى بر آنان‌که قلب‌هایى سخت در برابر ذکر خدا دارند!( زمر، 22)
«لا لؤم أشدّ من القسوة»؛[5] هیچ پستی‌ای سخت‌‏تر از قساوت و سنگ‌دلى نیست.(امام علی ع)
افراد سنگ‌دل بیشتر در معرض القائات شیطانی بوده و بیشتر در برابر آیات و رسولان الهی جبهه می‌گیرند: «هدف آن بود که خداوند وسوسه‌های شیطانی را آزمونى قرار دهد براى آنها که دل‌هایشان بیمار بوده و سنگ‌دل‌اند و ستم‌کاران دشمنی دیرینه‌ای با حق دارند».[6]
عوامل به وجود آورنده قساوت
بر اساس آیات و روایات، عوامل مختلفی در سنگ‌دلی انسان‌ها نقش دارند. در این مختصر به چند مورد اشاره می‌شود:

 
ادامه مطلب ...

شبهه 142

ترس و وحشت در علم اخلاق از ویژگی‌های ناپسند انسانی اعلام شده است. پس چرا خداوند با تهدید به عذاب، انسان‌ها را می‌ترساند؟!
پرسش
بر اساس حسن و قبح عقلی، ترس صفتی مذموم است و در روایت آمده است که مؤمن ترسو نسبت به کافر شجاع نزدیک‌تر به جهنم است. پس چرا خداوند همواره در قرآن با اشاره به عذاب‌ها و هلاکت‌های اقوام گذشته و یا عذاب‌های اخروی، مردم را از مخالفت با اوامر خود می‌ترساند و این صفت را در آنها ایجاد می‌کند؟

پاسخ اجمالی
ترس و خوف حالتی نفسانی است که به جهت احتمال ضرر و تصوّر رسیدن ضرری برای انسان حاصل می‌گردد. در علم اخلاق، ترس به دو دسته پسندیده و ناپسند تقسیم می‌گردد. ترس پسندیده، ترس و وحشتی است که انسان را در رسیدن به کمال خویش یاری نماید و ترس ناپسند، ترسی است که به نابودی انسانها انجامیده و آنان را از سعادت دنیوی و اخروی باز می‌دارد.
بنابراین، اگر خدا انسان‌ها را از عذاب می‌ترساند یا وعده به پاداش می‌دهد، به جهت بیان واقعیت گناهان یا اعمال نیک است؛ و طبیعی است اگر کسی پی ببرد که گناهش پر از ضرر و زیان است، در دل او ترسی پسندیده ایجاد می‌شود که با کمک آن، گناهان را ترک کرده، اعمال نیک انجام داده و در مسیر پیروی از خدا گام برمی‌دارد. این روش، در واقع اهمیت دادن به تربیت درونی و بیرونی انسان است.
از طرفی، هرکه شناختش از مقام پروردگار بیشتر و بالاتر باشد، نوعی ترس و خشیت – نه از نوع عادی آن – او را فرا می‌گیرد.
 
پاسخ تفصیلی
پاسخ این پرسش را طی دو بخش بررسی می‌نماییم: یکی به لحاظ ماهیت خوف(ترس) و اقسام آن، و دیگری به لحاظ ارتباط ترس با رجاء و امید.
در علم اخلاق «خوف» عبارت است از: «دل سوختن و متألّم بودن (اندوهگین شدن) به سبب تشویش رسیدن به ناخوشی که تحقق آن محتمل باشد»؛[1] یعنی ترس حاصل نمی‌گردد مگر به جهت تشویش ذهن و اضطراب خاطر از رسیدن ضرر و مکروهى که آدمى آن‌را در ذهن خویش تصور می‌نماید و در حقیقت، از این‌که چنین تصوری در خارج محقق شود و ضرری به او برسد، متألّم و خائف می‌گردد.[2]
خوف بر دو قسم است: یکی خوف ممدوح و نیکو و دیگری خوف مذموم و ناپسند. خوف ممدوح همان خوف از خدای متعال و عظمت او و از گناهان خویش است. خوف مذموم –که از جمله صفات ناپسند بوده- سبب هلاکت انسان شده، و او را از سعادت دنیوی و اخروی باز می‌دارد.[3]
جهت حصول ترس در ترس ممدوح، آن است که ادراک قدرت قاهره و عظمت باهره، باعث اضطراب و وحشت می‌شود. به عبارت دیگر؛ عظمت آفریدگار، قدرت، و صفات جلال و جمال او در نهایت شدّت و قوّت است و فهمیدن این امر سبب می‌شود انسان نسبت به اعمالی که در ارتباط با این امر مهم و بزرگ انجام می‌دهد، احساس نگرانی کند. البته ادراک مراتب این شدّت و قوّت، به اختلاف عقول و مدرِکات مختلف می‌گردد؛ یعنی هرکس که عقلش کامل‌تر است، حیرت و سرگردانى بیشتری در شناخت عظمتِ جلال و جمال الهی دارد، و نتیجه این حیرت و سرگردانی بیشتر، خوف و ترس او نیز افزون‌تر خواهد بود. خدای تعالی در قرآن کریم می‌فرماید: «از میان بندگان خدا، تنها دانشمندان از او می‌ترسند».[4] امام على(ع) می‌فرماید: «داناترین شما، بیمناک‌ترین شماست».[5]
نتیجه این حالت پرهیز از معاصی است؛ زیرا معرفت به عظمتِ جلال و جمال الهی در دل اثر می‌کند و آن‌را به سوزش و اضطراب وادار می‌نماید، و اثر آن نیز از دل به بدن سرایت نموده، تن را ضعیف و لاغر، چهره را زرد و دیده را گریان می‌سازد. سپس به جوارح و اعضا سرایت می‌کند و آنها را از معصیت باز داشته و به طاعت و عبادت وا می‌دارد. پس کسى که سعى در ترک گناهان و کسب طاعات نمی‌کند، دل او از خوف خدا خالى است.[6]
نتیجه دیگر تحقق این صفت در انسان، پرهیز از شهوت‌رانی است؛ زیرا حالت خوف به سایر حالات و صفات شخص سرایت کرده و سبب می‌شود لذت‌هاى حرام دنیوی نزد او ناگوار گردد، و لذّت حاصل از پیروی شهوت برای او مانند عسلی است که با زهر آمیخته شده باشد. در حقیقت هیچ چیز مانند خوف، لذّت و شهوت دنیا را قلع و قمع نمی‌کند. از این جهت است که قرآن در مدح این صفت می‌فرماید:
«هدایت و رحمت براى کسانى بود که از پروردگار خویش می‌ترسند [و از مخالفت فرمانش بیم دارند]».[7]
«خدا از ایشان راضى و خشنود و ایشان از خدا راضى و خشنودند؛ این برای کسی است که از خدا بترسد».[8]
البته خوف مراتبی دارد که هر یک نتایج مختصّ به خود را دارند. اقلّ مراتب خوف آن است که اثر آن در اعمال ظاهر شود و آدمى را از گناهان باز دارد. در این هنگام صفت «ورع» برای شخص حاصل می‌شود. اگر از این مرتبه ترقى کند و خوف او به مرتبه‌اى رسد که او را از شُبَهات نیز نگاه دارد، در این صورت صاحب «تقوا» خواهد شد. اما اگر از این مرتبه نیز ترقّى کند و خود را کاملاً وقف خدمت پروردگار نموده و نفس را از زیادات دنیوی باز دارد، در این صورت از «صدیقین» خواهد شد.
علاوه بر این؛ مراتب خوف را می‌توان به لحاظ علت پیدایش آن نیز تقسیم نمود. گاهی خوف به دلیل دورى از قرب الهی و محجوب بودن از لذّت لقاى پروردگار است. این مرتبه بالاترین و بهترین مراتب خوف است که امام علی(ع) این‌گونه به آن اشاره نموده‌اند: «اى معبود من! فرض که بر عذاب تو بتوانم صبر کنم، اما چگونه بتوانم دوری تو را تحمل نمایم».[9] مرتبه بعدی، خوف عبّاد و زهّاد است که خود انواعی دارد: گاهی از سکرات مرگ و شدّت آن است، گاهی از عذاب قبر و تنهایى آن، گاهی از هول عرصه قیامت، گاه از رسوایى و شرمسارى در محشر، گاهی از رنج حسرت و پشیمانى و ندامت و... این مرتبه براى کسى است که از پروردگار خود بترسد.
از بسیارى از آیات استفاده می‌شود که این خوف، از لوازم ایمان بوده و کسى که از او نمی‌ترسد، نشان از بی‌ایمانی او دارد؛ در قرآن کریم آمده است:
«مؤمنان فقط کسانى هستند که چون نام خداوند ذکر شد، دل‌هاى ایشان ترسناک گردد».[10]
«اگر از اهل ایمان هستید از من بترسید».[11]
اما درباره ارتباط خوف با رجاء و امید باید گفت؛ آنچه در فضیلت و مدح خوف ذکر شد، برای وقتى است که این صفت از حدّ خود تجاوز نکند. به عبارت روشن‌تر، خوف از خدا حکم تازیانه‌ای دارد که بنده را به سوى مواظبت بر علم و عمل و طاعت می‌کشاند تا به واسطه آنها، به مرتبه قرب الهى رسیده و لذت محبت و انس به خدا را به دست آورد. و همان‌گونه که تازیانه حدّى معیّن دارد - به گونه‌ای که اگر از آن کمتر باشد، نفع نمی‌بخشد و اگر از آن تجاوز کند، متأدّب را هلاک می‌سازد-، خوف نیز حدّى دارد که باید رعایت گردد. به همین جهت، اگر خوف از حد خود تجاوز کند و به حد افراط رسد، منجر به ناامیدى و یأس از رحمت خدا می‌شود، که طبق فرموده خداوند، برابر با کفر است: «مأیوس نمی‌شوند از روح الهی مگر کافران».[12] همچنین اگر خوف به این حدّ رسد، شخص را از طاعت باز داشته و او را نسبت به ترک محرّمات بی‌اعتنا می‌نماید؛ زیرا تا امید به نجات نباشد، نشاط و شوقى برای طاعت الهی و ترک معاصی وجود نداشته و شخص رغبتی به انجام تکالیف نخواهد داشت. پس چنین خوفى عین فساد و نقصان بوده و در نزد عقل و شرع مذموم است؛ لذا خوفی مذموم است که مانع از رجاء و امید به رحمت الهی بوده و انسان را از رسیدن به کمال باز دارد.[13]
نتیجه‌گیری
با توجه به مطالبی که بیان شد؛ اوّلاً: ترس در همه موارد مذموم نیست؛ ثانیاً: اگر خدا انسان‌ها را از عذاب اخروی می‌ترساند یا وعده به پاداش می‌دهد، به جهت بیان واقعیت گناهان یا اعمال نیک انسان است؛ و طبیعی است اگر کسی پی ببرد که گناه او چنین آثار بدی دارد و پر از ضرر و زیان است، در دل او ترس ممدوح ایجاد می‌شود و بدین وسیله گناهان را ترک می‌کند و اعمال نیک انجام می‌دهد، و به سوی اطاعت الهی گام برمی‌دارد. این روش، در واقع اهمیت دادن به تربیت درونی و بیرونی انسان است.[14]
 

[1]. نراقی، ملا احمد، معراج السعادة، ص 170، قم، هجرت، چاپ پنجم‏، 1377ش.
[2]. اما «جُبن» احساسی است که در آن درد و ألم وجود ندارد. به همین دلیل کسی که جرأت نمی‌کند شب را تنها بماند، جُبن دارد نه خوف(همان).
[4]. فاطر، 28.
[5]. «أَعْلَمُکُمْ أَخْوَفُکُم‏»؛ لیثی واسطی، علی، عیون الحکم و المواعظ، ص 113، فم، دار الحدیث، چاپ اول، 1376ش.‏
[6]. معراج السعادة، ص 182.
[7]. اعراف، 154.
[8]. بیّنه، 8.
[9]. «فهبنى یا الهى و سیدى و مولاى، و ربى صبرت على عذابک فکیف اصبر على فراقک»؛ طوسی، محمد بن الحسن، مصباح المتهجد و سلاح المتعبد، ج 2 ص 847، بیروت، مؤسسه فقه شیعه، چاپ اول، 1411ق.
[10]. انفال، 2.
[11]. آل عمران، 175.
[12]. یوسف، 87.
[13]. ر. ک: معراج السعادة، ص 170 – 197.

شبهه138

آیا دست به سینه ایستادن در نماز، به دستور عمر(خلیفه دوم) و با الگو برداری از رفتار ایرانیان در مقابل پادشاهانشان بود؟
پرسش
در داستانی چنین آمده است: «وقتی اسیران ایرانی را نزد عمر(خلیفه دوم) آوردند، عمر آنها را دست‌بسته دید و پرسید: چرا چنین کرده‌اید؟ گفتند: رسم ما ایرانیان این است که در برابر پادشاهانمان چنین می‌ایستیم. عمر بن خطاب از این حالت خوشش آمد و دستور داد از این پس در نماز چنین بایستند و مردم هم مطابق دستور عمل کردند و به این ترتیب، تکتف، سنت شد»؛ آیا این مطلب صحیح است؟ و بدعتی از ایرانی‌ها بوده است؟
پاسخ اجمالی
شواهدی در روایات اهل‌بیت(ع) یافت می‌شود که دست روی دست گذاشتن از آدابی است که در میان زرتشتیان رواج داشته و مسلمانان نباید در نماز خود، مشابه رفتار آنان را انجام دهند،[1] چنان‌که در روایتی می‌خوانیم: «در نماز دست روی دست مگذار که این کار را مجوسی‌ها انجام می‌دهند».[2] و واژه «مجوس»، در زبان عربی به زرتشتیان ایران باستان اطلاق می‌شود. دین زرتشی که دین مجوسیان است، با کتاب‌های مقدس (تورات و انجیل) ارتباط دارد. در کتاب مقدس از خود این دین نام برده نشده است، اما از سلاطین ایران در هشت صحیفه از صحیفه‌های تورات نام برده شده است.[3]
اما این‌که آیا انجام این کار در نماز به دستور عمر بن خطاب بوده، در کتاب فقهی جواهر الکلام که از کتاب‌های فقهی نسبتاً متأخر و تألیف علامه شیخ محمد حسن نجفی(متوفای 1266 هـ ق) می‌باشد، گزارشی از پیشینه و آغاز تکتّف (بر سینه گذاشتن دست‌ها) یا تکفیر[4] (دست روی دست گذاشتن) در نماز، به شرح زیر آمده است:
وقتی اسیران عجم را نزد عمر بن خطاب آوردند، در مقابل او دست به سینه(به حالت تکتف) ایستادند. درباره این کارشان سؤال کرد. آنها گفتند: ما این کار را به نشانه خضوع و تواضع در مقابل پادشاهان و حاکمانمان انجام می‌دهیم. عمر انجام این کار را در نماز نیکو دانست و از این‌که این کار تشبّه به کفار است، غافل ماند.[5]
ایشان منبعی برای این گزارش ذکر نکرده و ما نیز در جست‌وجویی که در منابع فریقین داشتیم به منبعی قبل از کتاب ایشان برخورد نکردیم.(در صورت برخورد با منبعی کهن‌تر، این پاسخ اصلاح خواهد شد).
 

[1]. ر. ک: حر عاملى، محمد بن حسن،‏ وسائل الشیعة، «بَابُ عَدَمِ جَوَازِ التَّکْفِیرِ وَ هُوَ وَضْعُ إِحْدَى الْیَدَیْنِ عَلَى الْأُخْرَى فِی الصَّلَاةِ وَ عَدَمِ جَوَازِ الْفِعْلِ الْکَثِیرِ فِیهَا»، ج ‏7، ص 265 – 267، قم، مؤسسة آل البیت(ع)‏، چاپ اول‏، 1409ق.
[2]. کلینی، محمد بن یعقوب، کافی، ج ‏3، ص 299، تهران، دار الکتب الإسلامیة، چاپ چهارم 1407ق.
[4]. «تکفیر» از «ک ـ ف ـ ر» به معنای نهان کردن و پوشاندن است (مفردات، ص433 – 434؛ معجم مقاییس اللغه، ج ‏5، ص 191). ولی در عربی و فارسی به معانی گوناگونی به کار رفته است؛ از جمله در برخی احادیث و به تبع آن در اصطلاح فقها، تکفیر به معنای نهادن یک دست بر روی دست دیگر در هنگام ایستادن در نماز و نیز در غیر نماز برای ادای احترام آمده است (یا اصطلاحاً «تکتیف»). ر.ک:  عبداللّه عیسی ابراهیم غدیری، القاموس الجامع للمصطلحات الفقهیة، ذیل «تکفیر»، بیروت، بی‌نا، 1418ق؛ شیخ حر عاملى، محمد بن حسن‏، وسائل الشیعة، ج ‏7، ص 265، قم، مؤسسة آل البیت(ع)‏، چاپ اول‏، 1409ق.
[5]. نجفی، محمد حسن، جواهر الکلام فی شرح شرایع الاسلام، محقق، قوچانی، عباس، آخوندی، علی، ج 11، ص 19، بیروت، دار احیاء التراث العربی، چاپ هفتم، بی‌تا.
www.islamquest.net

شبهه137

آیا آیه شریفه: «لا اکراه فی الدین ...» که اجبار را در پذیرش دین نفی می کند با عذاب مثلا قوم حضرت صالح ـ علیه السلام ـ به خاطر موافقت با کشتن شتر حضرت صالح ـ علیه السلام ـ منافات ندارد؟


پیش از پاسخ، گزیده‌ای از تفسیر آیه را بیان می کنیم:
خداوند در آیه 256 سوره بقره می فرماید: «لا اکراه فی الدین قد تبیّن الرّشد من الغیّ...؛[1] در قبول دین، اکراهی نیست، زیرا راه درست از راه انحرافی، روشن شده است...». «اکراه» به معنی وادار کردن انسان بر کاری که ناپسند می‌شمارد و مورد رضایتش نیست است.[2] «رشد» از نظر لغت عبارت از «راه یابی و رسیدن به واقع» در برابر «غیّ» که به معنی انحراف پیدا کردن از حقیقت و دور شدن از واقع است می باشد.[3] مفاد این قسمت آیه این است که اکراه و اجباری در دین نیست و امور مذهب بر قدرت و اختیار مبتنی است. زیرا دین حقایقش روشن، و راهش با بیانات الهی واضح است و هم چنین سنّت نبوی آن را روشن‌تر کرده، پس «رشد» در پیروی دین و «غی» در ترک دین و روگردانی از آن است...
عدم اکراه در دین: تمایل به آزادی، یکی از مهمترین خواهش‌های طبیعی است که در نهاد بشر آفریده شده است و دین امری فطری است، و این یک اصل کلّی در گرایش‌های دینی ـ مذهبی است. منطق قرآن این است که در امر دین اجباری نیست و انسان‌ها در پذیرش عقیده و ایمان مجاز و مختارند. آیة: «لا اکراه فی الدین...» اجبار در دین را نفی می‌کند، زیرا دین یک سلسله معارف علمی است که معارف عملی را به دنبال دارد که آن را اعتقادات می‌نامند و اعتقاد و ایمان از امور قلبی است که اجبار و اکراه در آن راه ندارد و تمام امور باطنی و قلبی خواه اعتقادی یا عاطفی، مانند مهر، محبت و ... طبیعت آن‌ها طوری است که اکراه و زور در آن معنا ندارد و اکراه تنها در افعال و اعمال ظاهری و حرکات جسمانی و مادی مؤثر است.[4] و به دلیل این‌که راه راست از بیراهه آشکار شده است. لذا دیگر نیازی به اجبار در پذیرش دین نیست. «قل الحقّ من ربّکم فمن شاء فلیؤمن و من شاء فلیکفر ...»[5]
عذاب برای چیست؟ از قرآن کریم هدف‌ مشترکی برای پیامبران استفاده می‌شود؛ مانند: دعوت به توحید که از مهمترین اهداف بلند پیامبران ـ علیهم السلام ـ بوده است. دعوت به معاد، عدالت اجتماعی، تزکیه و تقوی، و آزاد ساختن انسان از غل و زنجیرهای درونی و بیرونی...[6] عدّه‌ای از مردم با میل و رغبت و با آگاهی دعوت پیامبران را اجابت می‌کنند و در راه هدایت واقع می‌شوند. امّا عدّه‌ای مانند: جبّاران، اشراف و ... در برابر پیامبران موضع گیری می‌کردند و عدّه‌ای از مردم ساده‌لوح و مستضعف را فریب می‌دادند و همراه خود می‌کردند و به قتل یا آزار انبیاء و یاران آن‌ها می‌پرداختند. سیرة پیامبران در مقابله با آن‌ها این بوده است که با براهین و ادلة روشن و ارائة معجزات گوناگون آن‌ها را به توحید دعوت می‌کردند و گاهی بنابر شرایط و خصوصیات که پیش می‌آید بشارت و انذار را ضمیمه دعوت می‌کردند و مدت طولانی به انذار و تبشیر و بیان معارف و حقایق دین الهی می‌پرداختند، تا این که بر آن‌ها حجت را تمام کنند، امّا افرادی که طاغی و لجوج بودند، زیر بار نمی‌رفتند و به اعمال زشت و ظلم و بت پرستی و شرک می‌پرداختند و سعی در انحراف مؤمنان داشتند. پیامبران الهی پس از اتمام حجت و پس از سپری کردن برنامه‌های هدایتی خویش و عدم ایمان مشرکان و سماجت و ظلم آن‌ها واکنش داشتند و درخواست عذاب می کردند که خداوند آن اقوام و افراد کافر و لجوج را دچار عذاب می‌کرد پس این گونه نبوده که پیامبران، با زور و شمشیر و قدرت نظامی و عذابهای الهی، در نخستین مرحله آن‌ها را بین ایمان و نابود شدن مخیّر کنند.
از اقوامی که در اثر نافرمانی از فرامین الهی و طغیان در دنیا بر آن‌ها عذاب نازل شد، قوم ثمود بودند که پیامبر آن‌ها حضرت صالح ـ علیه السلام ـ بود. خداوند متعال برای راهنمایی قوم ثمود، حضرت صالح ـ علیه السلام ـ را فرستاد[7] و به آن‌ها گفت: «خدا را  بپرستید که جز او معبودی برای شما نیست، دلیل روشنی از طرف پروردگار برای شما آمده، این «ناقه» برای شما معجزه‌ای است او را به حال خود واگذارید که در سرزمین خدا بخورد و آن را آزار نرسانید که عذاب دردناکی شما را خواهد گرفت». و حضرت صالح ـ علیه السلام ـ به قومش گفت: این ناقه یک روز آب می‌خورد و روز بعد می‌توانید از شیرش استفاده نمایید. هنگامی که ثروتمندان متکبر و خودخواه مشاهده کردند که عدّه‌ای با دیدن این معجزه به حضرت صالح ـ علیه السلام ـ ایمان می‌آورند و پایه‌های ایمانی آن‌ها را مستحکم می‌کند، عزم راسخ به کشتن ناقه گرفتند. «فعقروا الناقة و عتوا عن امر ربّهم» (آن را پی کردند و کشتند و از فرمان خداوند سر برتافتند.) و به این قناعت نکردند و حتی به طور صریح از پیامبرشان درخواست عذاب کردند، گفتند اگر تو فرستادة خدا هستی هرچه زودتر عذاب الهی را به سراغ ما بفرست و هنگامی که آن قوم، ستیزه‌جویی و طغیانگری را به آخر رساند و آخرین بارقة آمادگی ایمان را در وجود خود خاموش ساخت، مجازات الهی صورت گرفت و آن‌ها را در کام خود فرو برد. پس اگر قومی بخواهد مانع از تبلیغ و دعوت پیامبران شود خداوند متعال با آن‌ها مقابله می‌نماید.
بنابراین، عذاب برخی اقوام برای رفع موانع تبلیغ پیامبران بود تا مردم بر هدایت دسترسی داشته باشند، چون این حق مردم است که بتوانند ندای منادیان توحید و عدالت را بشنوند و در قبول یا عدم آن آزاد باشند و مضافاً بر این‌که شرک و بت پرستی دین نیست تا به آیة «لا اکراه فی الدین» تنافی پیدا نماید، بلکه یک سری خرافات و موهوماتی است که بشریت خود را اسیر آن نموده است و پیامبران آمدند تا آن‌ها را از این اسارت نجات دهند و اگر در بعضی موارد عذابی و پیکاری بوده است برای ریشه کن کردن این عقاید فاسد و باطل بوده است و بجای آن فضایل انسانی و دین حق جایگزین گردد و اصولاً فلسفه جهاد ابتدایی نیز دفاع از توحید است، زیرا توحید عزیزترین حقیقت انسانی است و بالاتر از آزادی انسان‌هاست.[8] و در پایان یادآوری این نکته ضروری است که مردم وظیفه دارند به سراغ پیامبران و اوصیا و اولیای الهی بروند و از آن‌ها استقبال نمایند و وقتی که حق را دریافتند بپذیرند. اگر بخواهند در اثر لجاجت و عناد بر همان حالت کفر و شرک و خرافه پرستی باقی باشند، البته با آن‌ها مقابله می‌گردد، زیرا این گونه افراد دیگر از جادة انسانیت خارج شده‌اند و مشمول عذاب‌های الهی می‌گردند و امّا کسانی که مستضعف فکری هستند و به هیچ وجه ندای حق به گوش آن‌ها نرسیده است و هیچ نوع عناد و لجاجتی هم ندارند، در طول تاریخ بعثت پیامبران سراغ نداریم که آن‌ها دچار عذاب شده باشند و خداوند در قرآن می‌فرماید: «و ما هرگز «شخصی یا قومی را» مجازات نخواهیم کرد، مگر آن‌که پیامبری مبعوث می‌کنیم تا وظایفشان را بیان کند».[9] و بعد از اتمام جهت اقوام سرکشی عذاب می شدند.

پی نوشت ها:
[1] . بقره/ 256 .
[2] . الراغب الاصفهانی، مفردات الفاظ القرآن، بیروت، ذوالقربی، 1416 هـ . ق، ص 708.
[3] . مکارم شیرازی، ناصر و همکاران، تفسیر نمونه، تهران، انتشارات دارالکتب الاسلامی، ج 2، ص 204 .
[4] . طباطبائی، سید محمد حسین، تفسیر المیزان فی تفسیر القرآن، بیروت، مؤسسة الاعلمی، 1403 ق، ج 2، ص 342 .  
[5] . کهف/ 29.
[6] . مکارم شیرازی، ناصر، پیام قرآن، قم، مطبوعاتی هدف، 1371، ج 7، ص 13 .
[7] . اعراف/  79 ـ 73.
[8] . مطهری، مرتضی، سیری در سیرة نبوی، تهران، انتشارات صدرا، 1366، ص 249.
[9] . اسراء/ 15.


www.andisheqom.com

شبهه135


آیا احساس نمی‌کنید که توجه بیش از حد شیعیان به اهل بیت (ع)، سبب مغفول ماندن توحید و کم‌رنگ شدن یاد خدا در میان آنان گردیده است؟ پاسخ مستدل به این جوّ که به حسب ظاهر درست نیز می‌نماید چیست؟!

پاسخ : ابتدا دقت کنید که چه شده این شبهه در میان اقشار گوناگون (به ویژه در فضای مجازی و محافل) فرافکنی و القا می‌گردد؟ آیا تظاهرات چند میلیونی اربعین آنها را به وحشت انداخته است؟ کدام شیعه‌ای [بر اساس آیات صریح قرآن کریم، نه نظرات آنها] مشرکانه به اهل بیت علیهم السلام، توجه، معرفت، محبت و مودت دارد؟!

حدّ توجه به اهل بیت علیهم السلام چقدر است و آن را کی تعیین کرده است که بتوان توجه و علاقه‌ی مردم را با آن سنجید و گفت: «این بیش از حد است»؟!

اتفاقاً نگاه و برداشت ما درست بر عکس می‌باشد؛ یعنی نه تنها "احساس" می‌کنیم، بلکه کاملاً مشهود است که این رویکرد شیعه و سنی و حتی پیروان سایر ادیان به اهل عصمت علیهم السلام به اهل بیت علیهم السلام، که در شعائری چون برپایی جشن‌ها یا عزاداری‌ها و به ویژه تظاهرات چند میلیونی اربعین نمود و ظهور بیرونی و جهانی دارد، سبب وحشت بیش از حد نظام سلطه، صهیونیسم بین‌الملل و تشکل‌های ساخته‌ی آنان [از جمله وهابیت و بهاییت] گردیده است و از این رو بیشتر به آن می‌تازند! و البته آنها در این "جنگ نرم"، با هر قشری به زبان خودش حرف می‌زنند؛ به یک قشر می‌گویند: «این شرک است»، به قشر دیگر می‌گویند: «خوب است، اما بیش از حد است» و به قشر مؤمن و موحد نیز می‌گویند: «یاد خدا را کمرنگ می‌کند»!

 

ادامه مطلب ...